به تازگی کتابی با عنوان «سنگرهای برفی» منتشر شده که حاوی خاطرات برادر ایثارگر، حاج رجب بیناییان است. در این کتاب چندین بار از جانباز ابوالفضل لطیف زاده نام برده شده و تصویری نیز از او در مشهد به چاپ رسیده است.
آنچه می خوانید بریده هایی کوتاه از این خاطرات است:
به اتفاق 120 نفر نیروی جذب شده به فرمانده گروهانی آقای محمدرضا گیلانی از دامغان به پادگان امام حسن اعزام شدیم. ما را به مدرسه شهید رجایی اهواز بردند و در همین بین عملیات بیت المقدس شروع شد.
یک هفته در آن مدرسه طوری آماده بودیم که حتی پوتین هایمان را هم نمی توانستیم در بیاوریم. یک رزمنده به منطقه برود اما به عملیات نرود، خیلی سخت است. فرمانده دسته مان هم آقای محمد امیراحمدی بود. فرمانده یک دسته هم آقای شرف الدین بود. فرمانده دسته یک هم برادر عزیزمان، جانباز فعلی قطع نخاعی، آقای لطیف زاده بود.
ما چند روزی همانجا بودیم تا رفتیم به خط تیپ (لشکر) 17 علی بن ابیطالب قم. فکر کنم یک ماهی توی خط ماندیم. توی سنگرهای اجتماعی مان نگهبانی می دادیم. یک مدت توی خط بودیم که آماده شدیم برای عملیات رمضان.
بعد از آن فکر کنم دو سه روز طول کشید تا برای مرحله دوم عملیات آماده شدیم. ساعت 1- 2 صبح بود. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. گفتند: عقب نشینی کنید. واقعا حتی در عقب نشینی هم امام زمان (عج) کمک کرد. آمدیم ایستگاه حسینیه. تقریبا دو سه دسته سازماندهی شدیم. فرمانده یک دسته من شدم، یکی هم برادر عزیزمان لطیف زاده.
سال 64/ آسایشگاه جانبازان مشهد/جانباز لطیف زاده نشسته بر روی صندلی چرخدار/حاج رجب بیناییان نفر دوم ایستاده از راست
آمدیم پاسگاه زید و از آنجا به سمت خط. تا خط دو سه کیلومتر مانده بود که اول میدان مین، زمینگیر شدیم. عراق یکی دو ساعت آتش محکمی روی سرمان ریخت... دیدم 7-8 نفر روی تانک ایستاده اند. همان لحظه یک رگبار گرفتند. یک تیر خورد توی پای من... آقای حسن حسنی هم رفت آمبولانس بیاورد، خبری نشد. دیگر فهمیدم عملیات قفل شده. گفتم اگر بخواهیم اینجا بمانیم، یا کشته می شویم و یا اسیر، پس حرکت کنیم.
هوا روشن شد... من را انداختند روی موتور و بردند عقب تر. مرا داخل یک آمبولانس گذاشتند. آقای حقیری با آن آمبولانس دیگر برگشت تا چند مجروح دیگر از جمله آقای لطیف زاده را که افتاده بود آنجا بیاورد. از آنجا ما را فرستادن اهواز و از آنجا به مشهد. در بیمارستان امام رضای مشهد بستری شدیم.